شهید کلاهدوز به روایت همسر-بخش اول

مادرم زن خانه‌داری بود که به نسبت آن زمان خیلی روشن‌فکر بود. با این‌که تحصیلاتی هم نداشت، ولی خیلی دوست داشت ما درس بخوانیم. خیلی با هم دوست بودیم؛ صمیمیِ صمیمی. همین حالا، بچه‌های خودم، گاهی که به‌شان سخت می‌گیرم، می‌گویند «مادربزرگ خیلی با شما خوب بودند، چه رفتار آروم و دوستانه‌ای داشتند.»

هیچ چیزی را از مادرم قایم نمی‌کردم. دانشگاه که می‌رفتیم، وقتی یکی دو تا خواستگار پیدا کردم، آمدم و را حت به مادرم گفتم؛ بدون ترس یا خجالت.

مادربزرگ مادریم هم خیلی ما را دوست داشت. سرش خیلی به روضه و جلسه و قرآن و دعا بود. خواندن قرآن را او به من خواهرم یاد داد. تشویقمان می‌کرد. داستان‌های قرآنی برای من و خواهرم می‌گفت. من و طاهره، خواهر بزرگ‌ترم، شب‌ها که می‌خواستیم بخوابیم، اصرار می‌کردیم «آغاباجی! آغاباجی! یک قصه برامون بگو.» او هم قرآن را باز می‌کرد، از رویش می‌خواند و معنی می‌کرد. صبح‌های جمعه هم دعای ندبه می‌رفت. گاهی ما را هم با خودش می‌برد.

هنوز خوب یادم هست، شب‌های عید که می‌شد، رقابت ما خواهرها هم شروع می‌شد. مادر که پارچه می‌گرفت برای دوختن لباس، هر کداممان اصرار می‌کردیم «باید اول مال من رو بدوزی.» گاهی مادر یک درز از لباس من را می‌دوخت، یک درز از لباس طاهره. ما هم دوتایی جلوی  چرخ خیاطی می‌نشستیم «حالا نوبت منه. حالا نوبت منه.»

بابا هم با این‌که سواد و تحصیلاتی نداشت، ولی به همه چیز و همه کار وارد بود. از تعمیر لوازم برقی و رادیوضبط و لوله‌کشی و بنایی گرفته، تا آش‌پزی برای مهمانی‌های پرجمعیت و آب‌غوره گرفتن و رب گوجه‌فرنگی درست کردن، همه را انجام می‌داد. پرکاری من هم به پدرم رفته. گاهی بچه‌های خودم می‌گویند «مامان تو چه‌قدر از خودت کار می‌کشی؟» صبح تا شب مدام مشغول کارم. انگار نمی‌توانم آرام بنشینم. بابا هم همین‌طور. امکان نداشت بعد از نماز صبح بخوابد. حتی زورخاتنه هم می‌رفت.

پدر و مادرم خیلی تشویقم می‌کردند درسم را بخوانم. خودم هم عاشق درس و مدرسه بودم. در تمام دوران دانش‌آموزی و دانش‌جویی رتبه‌ام اول بود. حتی یک‌بار توی مسابقه‌ی علمی فیزیک و شیمی و زیست، در کل اصفهان اول شدم.

معمولاً از صبح می‌رفتم توی اتاق، در را می‌بستم و مشغول خواندن می‌شدم. پیش از ظهر بابا یک لیوان شربت یا آب‌میوه برایم می‌آورد و می‌گفت «دیگه خسته شده‌ای. یک دقیقه پاشو نفسی تازه کن.»

یادم هست توی سال‌های اول دبیرستانِ آن موقع که اول و دوم راه‌نماییِ الآن می‌شود، یونی‌فرم مدرسه‌مان بلوز سفید و صورتی راه‌راه بود با دامن سرمه‌ای. یک روز مدیرمان گفت «بچه‌هایی که شاگرد اول هستند، باید دامن‌هاشون سفید باشد.» از هر کلاسی یک نفر دامن سفید بود. من هم دامن سفید کلاسمان بودم. خیلی قبولم داشتند. وقتی کلاسی معلم نداشت، از من می‌خواستند بروم و به بچه‌ها درس بدهم یا ازشان درس بپرسم. حتی یک‌بار کلاسی رفتم که بچه‌هایش یک‌سال از خودم بزرگ‌تر بودند.

آن زمان مدرسه‌ها خیلی مذهبی نبود. کاری به حجاب نداشتند. با این‌که مدیرمان خیلی روی برداشتن حجاب اصرار داشت، من و چند تا از بچه‌ها چادر سرمان می‌کردیم. مدیر بیش‌تر وقت‌ها سر صف تذکر می‌داد و بچه‌های چادری را مسخره می‌کرد. چون بعضی‌ها با چادر نازک می‌آمدند، می‌گفت «این چادرِ شما که حجاب نیست. خودتون رو پشت ویترین کردین.»

ولی به چادر من کاری نداشت. چون همیشه شاگرد اول بودم و برای مدرسه رتبه می‌آوردم، سخت نمی‌گرفت. من هم که سرم توی درس و کتاب خودم بود. یک‌بار خانه‌مان را بنایی می‌کردیم. باید وسط آن همه گچ و سیمان و آجر درس می‌خواندم خیلی سخت بود. همه‌ی اثاث خانه را توی یک اتاق گذاشته بودیم. یک گوشه‌ی اتاق مادرم غذا درست می‌کرد و همان‌جا هم لباس می‌شست. ناهارِ بناها هم با ما بود. توی آن مدت، یک‌بار که فردایش امتحان داشتم، برایمان مهمان آمد فکر کردم «خدایا! من چه جوری درس بخونم؟» که چشمم خورد به لحافی که گوشه‌ی اتاق کنار رخت‌خواب‌ها جمع شده بود. رفتم نشستم آن‌جا و لحاف را کشیدم روی سرم. فقط دماغم بیرون مانده بود تا راحت نفس بکشم و نور هم برسد تا بتوانم کتاب را بخوانم. من که متوجه چیزی نبودم. دو سه ساعت که درس خواندم، آمدم بیرون. مهمان‌ها گفتند که «ما کلی بهت خندیدیم، ولی تو حواست به د رس خودت بود.»

سال چهل‌ونه، رشته‌ی شیمی دانشگاه علوم اصفهان قبول شدم. شیمی را خیلی دوست داشتم. اولین دختر فامیل بودم که دانشگاه می‌رفتم. خواهرم که دو سال از من بزرگ‌تر بود، وقتی دیپلم گرفت، ازدواج کرد. ولی من خیلی دوست داشتم درسم را بخوانم. برای همین، مادر و بابا مخالفتی نکردند. حتی یادم هست چند تا کتاب مرجع بود که لازم داشتم. چند تا کتاب شیمی بود، به زبان انگلیسی. با این‌که خیلی هم برای درسم لازم نبود، ولی وقتی یک‌بار بابا می‌خواست برای کاری به تهران برود، روی کاغذ اسم کتاب‌ها را نوشتم و گفتم اگر توانست برایم بگیرد. بابا وقتی رفته بود تهران، به چند تا کتاب‌فروشی سر زده بود تا کتاب‌ها را پیدا کرده بود. خوش‌حال بود که اهل درس بودم. با همین کارهایش علاقه‌ام به درس بیش‌تر می‌شد.

آن موقع خانواده‌های مذهبی به سختی با ادامه‌ی تحصیل دخترشان موافق بودند. فامیل‌های ما هم چشمشان به من بود.

همان روز اولی که سر کلاس نشستم، اوضاع دستم آمد. ما دخترها یک طرف کلاس کنار هم نشستیم. آن‌ها یی هم که خیلی اهل حجاب و این حرف‌ها نبودند، تک‌تک یا با فاصله روی صندلی‌ها نشستند. کلاس زبان انگلیسی داشتیم. استاد که وارد شد، نگای به بچه‌ها انداخت و گفت «این چه وضعیه؟ چرا مثل عهد بوق نشستین؟ دفعه‌ی دیگه نبینم این‌طوری نشسته باشین. یه پسر بشینه، یه دختر؛ یک‌درمیان.»

ولی ما گوش ندادیم به حرفش. خیلی سخت بود، ولی می‌خواستیم خودمان باهشیم. من باز هم با چادر و روسرس می‌رفتم دانشگاه، ولی سرکلاس چادرم را برمي‌داشتم. هر کس هر چه دلش می‌خواست می‌پوشیدم. کاری به کار هم نداشتند. ولی همین که من با بقیه فرق داشتم، خیلی سخت بود. پیش خودم گفتم «اگر نتونستم تحمل کنم، دیگه دانشگاه نمی‌رم.» ولی رفتم. سرم گرم درس شد. همه‌ی این چهار سال شاگرد اول شدم.

آن موقع از ما شهریه می‌گرفتند. شهریه‌اش هم برای آن زمان سنگین بود؛ سالی هزار تومان. برای بعضی‌ها مشکل بود که این پول را یک‌باره بدهند. سال اول برای خانواده‌ی خودم هم سخت بود. رفتم فرمی پر کردم که این مبلغ را وام بگیرم تا بعد از تمام شدن درسم، پس بدهم. قانونی هم بود که اگر معدلمان بالا بود، از پرداخت شهریه معاف بودیم. من هم فقط سال اول وام گرفتم، چون هر ترم معدلم بالا بود.

توی دانش‌کده دختری بود که حجابش از همه‌ی ما کامل‌تر بود؛ زهرا زندی‌زاده. من و بچه‌های دیگر روسری و لباس معمولی‌ای که کمی هم راحت بود، می‌پوشیدیم، ولی زهرا برای خودش مانتوی گشادی دوخته بود و همیشه مانتوشلوار می‌پوشید. روسریش را هم محکم گره می‌زد. آن موقع‌ها مانتوی گشاد، مثل حالا که همه راحت و عادی می‌پوشند، مد نبود.

زهرا بعدها شهید شد. اوایل انقلاب منافق‌ها شهیدش کردند. الآن هم در اصفهان یک مدرسه به نامش هست. توی دانشگاه همیشه به او نگاه می‌کردم. برایم الگو بود.

تا قبل از دانشگاه، خیلی از سیاست و رژیم و این حرف‌ها سردرنمی‌آوردم. حواسم به درس بود. یک‌بار در مسجد امام اصفهان (مسجد شاه آن موقع) نمایشگاه عکسی زده بودند که همه‌اش عکس شاه بود؛ شاه کنار ضریح امام رضا(ع)، شاه در حال نماز، شاه در حال احرام کنار کعبه و این‌طور عکس‌ها. آن وقت‌ها فکر می‌کردم چرا می‌گویند شاه بد است. این‌که مکه رفته و نماز هم می‌خواند، اما وقتی رفتم دانشگاه کم‌کم از سیاست چیزهایی فهمیدم. البته فقط از دانشگاه نبود.

حسن آقا رب‌پرست، پسرخاله بتول هم که خودش ارتشی بود، برایمان حرف می‌زد. مستقیم مخالفت نمی‌کرد، ولی حرف‌هایش کمی بودار بود. خاله بتول همیشه توی خانه‌شان جلسه‌ی تفسیر قرآن و روضه داشت. توی همین جلسه‌ها حسن برای ما دخترخاله‌ها و پسرخاله‌ها حرف می‌زد. تقریباً معلممان بود.

برای زهرا هم مانند بقیه‌ی دخترهای در این سن و سال خواست‌گار می‌آمد، بعضیشان هم نظامی بودند، اما او همیشه می‌گفت «با هر کس ازدواج کنم، با نظامی جماعت ازدواج نمی‌کنم. نظامی‌ها اگر شاه‌دوست باشند، که من خوشم نمی‌آد، اگه هم با شاه مخالف باشند، که همیشه جونشون در خطره.» مادر و پدرش هم سخت می‌گرفتند. می‌گفتند «دختر به راه دور نمی‌دیم. نظامی هم که هر روزِ خدا به یک شهره.» با ازدواج فامیلی هم موافق نبودند.

یکی از دوستان حسن که وقتی به شیراز منتقل شده بود تا دوره‌ی عالی افسری را بگذراند، با هم هم‌خانه شده بودند، یوسف بود. خانواده‌ی یوسف مشهدی بودند و توی رفت‌وآمدهایی که برای دیدن پسرشان به شیراز داشتند، حسن با حوری‌خانم، خواهر یوسف آشنا شد و با هم ازدواج کردند.

حسن چند ما هی بود که حوری را عقد کرده بود، ولی نیاورده بودش شیراز. از وقتی حسن شیراز بود، چند بار خواسته بودیم با دخترخاله‌هایم برویم خانه‌شان. با تعریف‌هایی که از شیراز شنیده بودیم، خیلی دلمان می‌خواست آن‌جا را ببینیم، ولی نشده بود.

تازه سال دوم دانشگاه را تمام کرده بودم. تابستان بود. من و صدیقه دخترخاله‌ام، هم‌راه یکی از زن‌داداش‌هایش، قرار شد برویم خانه‌ی حسن و او ما را ببرد گردش.

درست همان شبی که رسیدیم شیراز، ده روز به حسن مأموریت دادند. خیلی نگران و ناراحت شد. خب بعد از این همه مدت که ما را دعوت کرده بود، ما درست موقعی رفتیم که خودش نمی‌توانست هم‌راه ما باشد. ما هم که جایی را بلد نبودیم. حسن مانده بود چه‌کار کند. خیلی عذرخواهی کرد، بعد گفت «دوست من از خودم بهتره. می‌سپرمتون دست یوسف کلاهدوز. هرجا بخواید می‌برتتون. تو که زحمتت نیست، یوسف‌جان؟»

یوسف هم گفت «نه. اصلاً. من و حسن نداره. خودم در خدمتتون هستم.»

ماندیم. روزها صبح تا عصر که آقا یوسف نبود، خودمان خرید و پخت و پز می‌کردیم. خودش ماشین نداشت. پیکان دوستش را یک هفته قرض گرفته بود. عصرها که از سر کار برمی‌گشت، دوش می‌گرفت و چاییش را که می‌خورد، ما را می‌برد بیرون. همه‌جا رفتیم؛ حافظیه، آرامگاه سعدی، شاه‌چراغ، بازار وکیل. آقایوسف خیلی نجیب بود. جلوی ما سرش را هم بلند نمی‌کرد.

بعد از یک هفته که خواستیم برگردیم، آقا یوسف می‌گفت «بمونید. حسن ‌آقا گفته شما رو نگه‌دارم تا خودش برگرده.» اما من باید برمی‌گشتم. کلاس داشتم. خودش برایمان بلیت گرفت و ما را رساند ترمینال.

این یک هفته که شیراز بودم، بیش‌تر از شغل نظامی و ارتشی بدم آمد. «این دیگه چه کاریه؟ نه شب داره نه روز. از فردات خبر نداری.» مخصوصاً که از شانس ما به حسن مأموریت خورده بود.

سه ماه بعد، یک روز عصر که از دانشگاه برمی‌گشتم، دیدم یکی از خاله‌هایم آمده دیدنمان. خاله ریزریز می‌خندید و همان‌طور که با مادرم حرف می‌زد، با چشم و ابرو به من اشاره می‌کرد. به‌هم گفت «امده‌م خواست‌گاری تو.» تعجب کردم. این خاله‌ام اصلاً پسر نداشت. گفتم «شما که پسر نداری خاله.» گفت « از طرف دوست حسن آقا رب‌پرست اومدم. یادت نیست؟ رفته بودی شیراز، حسن تو رو به یوسف کلاهدوز معرفی کرده.»

گفتم «نه خاله. من اصلاً توی فکر ازدواج و این حرف‌ها نیستم. بعد هم، من ابداً زن نظامی‌جماعت نمی‌شم.»

خاله جواب داد «یعنی چی؟ خیلی دلت بخواد. جوون به این خوبی و سربه‌زیری. نجیب و سربه‌راه. ماشاءالله از تیپ و قیافه هم که چیزی کم نداره. شغلش هم که درست حسابیه. با حقوق سرموقع.»

هر چه گفتم «اتفاقاً من هم از همین شغلش خوشم نمی‌آد» قبول نکرد. اصرار کرد «تو که خوب نمی‌شناسیش. حالا بذار یک جلسه با هم صحبت کنید، اگه باز هم جوابت نه بود، استخاره کن. بعد بگو استخاره‌مون بد اومده. اما من یک چیزی بهت بگم. این آقا یوسف از حسن خودمون هم بهتره. یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌شنوی. همه‌ی پسرهای خاله بتول می‌گن این دیگه از حسن هم بهتره.»

وقتی دیدم خاله دارد ناراحت می‌شود، گفتم «از الآن می‌دونم که جوابم منفیه، ولی حالا یک جلسه صحبت می‌کنیم. بعدش هم می‌گم استخاره‌مون بد اومدها.» خاله قبول کرد و با خوش‌حالی گفت «پس من می‌رم وعده کنم.»

فردا شبش آقا یوسف تنها آمد خانه‌ی ما. پدر و مادرش مشهد بودند. گفته بودند «اختیار با خودته. برو بپسند. بعداً ما می‌آیم.» گویا مادرش خیلی دوست نداشت خانه‌ی مردم برود خواست‌گاری. خجالت می‌کشید. برای همین هم انتخاب را به عهده ی خودش گذاشته بود.

زهرا رفت توی فکر. آن یک هفته‌ای که شیراز بودند، دیده بود که آقا یوسف اهل نماز و این حرف‌ها هست. نماز صبحش را ندیده بود، چون صبح‌ها آفتاب‌نزده، بی‌سروصدا از خواب بلند می‌شد، صبحانه درست می‌کرد و طوری که مزاحم آن‌ها نشود، می‌رفت سر کار. اما نماز مغرب و عشا را دیده بود که مفصل و با طمأنینه می‌خواند. خانه‌شان هم با این‌که یوسف مجرد بود و حسن تازه عقد کرده بود، نسبت به خانه‌های مجردی خیلی تمیز و پاکیزه بود. نه رخت و لباس چرک این‌طرف و آن‌طرف ریخته بود، نه ظرف‌های کثیف کنار ظرف‌شویی تل‌انبار شده بود. خانه‌ی ساده و قشنگی داشتند یک دست مبل هم توی اتاق پذیرایی‌شان بود که می‌گفتند یوسف خودش درست کرده.

مدتی که یوسف آمده بود تهران، کلاس زبان انگلیسی می‌رفت، شب‌ها خانه‌ی خاله‌اش بود. شوهرخاله‌اش کارگاه  نجاری داشت. یوسف هم غروب که از سر کار برمی‌گشت،  کلید کارگاه را می‌گرفت و می‌رفت آن‌جا. مداد سیاه را پشت گوشش می‌گذاشت و تا صبح مشغول می‌شد. دو تا تخت دونفره‌ی تاشو درست کرده بود که وقتی جمعشان می‌کردند، مثل چمدان کوچک می‌شدند. مبل‌ها هم تاشو بودند. به نظر زهرا یوسف خیلی خوش‌سلیقه بود.

عصرها هم که یوسف از سر کار برمی‌گشت، زهرا از پشت پنجره می‌دید که با پوتی‌هایش نمی‌آید توی ساختمان. همان‌جا توی حیاط، دم حوض پوتین‌ها و جوراب‌هایش را درمی‌آورد و پاهایش را می‌کرد توی حوض. جوراب‌هایش را می‌شست و می‌انداخت روی بند. بعد دم‌پایی می‌پوشید و می‌آمد تو. برای زهرا خیلی جالب بود که یوسف به این چیزها دقت می‌کرد، تا وقتی می‌آید توی اتاق، پایش که از صبح توی پوتین بوده بو ندهد. زهرا دلش می‌سوخت که نظامی‌ها همیشه باید پوتین پایشان می‌‌کردند.

آن‌شب با ‌آقا یوسف صحبت کردم،  اما باز هم دلم راضی نشد. ارتشی‌ها آدم خودشان نبودند. هرجا که به‌شان می‌گفتند، باید می‌رفتند. زندگی خشکی داشتند. وقتی آقایوسف رفت، مادرم گفت «خب حالا چی‌کار کنیم؟ چه جوابی بدیم؟»

مثل این‌که به دل مادرم نشسته بود، ولی بابا موافق نبود. هم‌سایه‌مان که مهندس بود، به بابا گفته بود «نکنه گول بخوری و دختر رو بدی به راه دور. دخترت حیفه. تحصیلات عالیه که داره، چیزی هم کم‌وکسر نداره. چرا بدی به یه ارتشی؟»

بابا گفت «آدم خوبیه، ولی سخته برام که دخترم ازم دور بشه.»

نزدیک‌های عید نوروز بود که حوری خانم خواهر یوسف، با حسن آمدند اصفهان؛ خانه‌ی خاله بتول. حسن تازه خانمش را برده بود شیراز. توی مهمانی خاله بتول، ما درم  حوری خانم را دیده بود و با این‌که استخاره نکرده بودیم، گفته بود «خیلی باید ببخشید حوری خانم، شرمنده. آقا یوسف زحمت کشیده بودند و آمده بودند اصفهان، ولی ما استخاره‌مون بد اومده.»

حوری خانم هم جواب داده بود «مسئله‌ای نیست. داداش یوسف الآن مشهده، ما هم دو روز دیگه می‌ریم مشهد. بهش می‌گیم که استخاره‌ی شما بد اومده.»

اما همین‌که حسن و حوری رسیده بودند مشهد، آقایوسف مرخصیش تمام شده بود و برگشته بود شیراز. انگار خیلی لازم ندیده بودند که جواب ما را زودتر به او بگویند. بعد از عید هم آقایوسف برای تکمیل دوره‌ی نظامیش رفت انگلستان و فرانسه.

مدتی از این قضیه گذشت. یک روز رفته بودیم خانه‌ی پسرخاله‌ام. حسین آقا رب‌پرست، مهمانی، حسین رو کرد به مامان و گفت «خاله! یوسف که پسر خیلی خوبی بود. من چند ساله می‌شناسمش. تعجب می‌کنم که استخاره‌تون بد اومد. می‌خواید یه استخاره‌ی دیگه بکنیم؟»

مامان گفت «راستش خاله، ما اصلاً استخاره نکردیم، زهرا گفت نمی‌خوام، ما هم  دیدیم از ما دور می‌شه. دروغ مصلحتی گفتیم، استخاره‌مون بد اومده.»

حسین گفت «حالا که این‌طوره، لااقل یک استخاره بکنید. حیفه. پسر خیلی خوبیه.» مامان رفت توی فکر. موقع برگشتن  توی راه گفت «راستی چی‌کار کنیم؟ حالا که این‌جوری ازش تعریف می‌کنند، لااقل یه استخاره بکنیم.»

جواب استخاره که آمد، این بود «خیلی خوبه. مشکلات داره.  سختی داره، اما عاقبتش خیلی خوبه.»

چند روز بعد حسین تلفن زد و گفت «چی شد؟» مامان هم جواب را گرفت. حسین گفت «پس مبارکه. اتفاقاً آقایوسف تازه از سفر برگشته. هنوز هم بهش نگفته‌اند که او استخاره‌تون بد اومده. بهش می‌گم یه جلسه دیگه هم بیاد تا صحبت کنند.»

اما یک جلسه نشد؛ پنج شش جلسه با هم حرف زدیم. همیشه تنها می‌آمد، ولی جلسه‌ی آخر که منتظر جواب قطعی بود، با پدر و مادرش آمد.

یوسف کت و شلوار کم‌رنگ پوشیده بود با یک پیراهن سفید. تازه فمیده بود که زهرا همانی است که توی شیراز هم‌راه خواهر حسن و زن‌داداشش آمده بود خانه‌شان.

سرش را زیر انداخته بود. وقتی زهرا پرسید «شما با شاه موافقین یا مخالف؟» یوسف از صراحتش جا خورد. بی‌اختیار سرش را بالا آورد و نگاش به چادر زهرا اتفاد که گل‌های سبز و سفید درشتی داشت. تا حالا هیچ‌کس چنین چیزی ازش نپرسیده بود. حالا زهرا این را از او پرسیده بود. اویی که همیشه مراقب بود کسی نفهمد چه فکری می‌کند. اویی که حتی وقتی دعوتش می‌کردند مهمانی، می‌رفت، با این‌که می‌دانست آن‌جا مشروب هم می‌خوردند، می‌رفت و به روی خودش نمی‌آورد. مشروب نمی‌خورد اما چیزی هم نمی‌گفت.

یوسف جواب داد «باید بین من و خودتون محرمانه بمونه. راستش رو بخواین نه. موافق نیستم.»

زهرا پرسید «پس چرا رفتین توی ارتش؟» یوسف گفت «برای این رفتم توی ارتش که احساس کردم وقتی آدم منجلابی می‌بینه، گاهی لازم می‌شه پاچه‌هاش رو هم بالا بزنه و بره توی این لجن‌زار راه بره و از نزدیک لمسش کنه و اون محیط رو بهتر و بیش‌تر بشناسه. وظیفه‌ی خودم می‌دونستم که برم ارتش و اون‌قدر به شاه نزدیک بشم که بتونم یک کاری بکنم. فقط خواهش می‌کنم بین خودمون بمونه.»

واقعاً هم به شاه نزدیک شد. سال‌های پنجاه و پنج و پنجاه و شش افسر گارد شاهنشاهی بود. همان جلسه‌ی اول گفت «این راهی که با من می‌آیی خیلی سخته. آخرش معلوم نیست. مبارزه کردن کشته شدن هم داره.»

فهمیدم که زندگی راحتی نخواهم داشت. دوست داشتم بعد از دانشگاه بروم سر کار. ولی گفت «دلم می‌خواد نسبت به زندگی دید بازی داشته باشید. خیلی خوبه که درس خونده‌ای. من هم از این‌که رفته‌ای دانشگاه خیلی خوش‌حالم، ولی برای من تربیت بچه‌ها از هر چیزی مهم‌تره. اگه دوست داری بعد از تمام شدن درست کار کنی، حرفی نیست. ولی من فعلاً توی این رژیم و این شرایط دوست ندارم خانمم کار کنه. مخصوصاً اگه بچه‌ی کوچک داشته باشیم. اگه شما کار کنی، مجبوریم بچه رو بذاریم مهد کودک. توی مهد هم اولین چیزی که یادش می‌دن، جاوید شاه است. ما هم چون نظامی هستیم، مجبوریم خ ونه به خونه بشیم و از این شهر به اون شهر بریم. هم شما جای ثابتی برای کار نداری، هم بچه باید مدام از این مهد به اون مهد بره. این جابه‌جایی‌ها خیلی سخته. هم برای شما و هم برای بچه. مهم تربیت بچه‌ست.»

حرفش را قبول داشتم. جلسه‌ی پنجم دیگر به توافق رسیدیم. طول کشیدنش مال این بود که داشتم دور شدن از خانواده و خانه‌به‌دوشی را برای خودم حلاجی می‌کردم.

آن موقع مادرم خواهر کوچکم را توی راه داشت. وقتی به‌دنیا آمد، آقایوسف گل و شیرینی گرفت و آمد خانه‌ی ما. همان‌موقع جوابِ «بله» را از من گرفت.

عقدمان تابستان سال پنجاه و دو بود. ترم شش را تمام کرده بودم. شب ولادت حضرت زهرا مراسم عقدمان بود؛ خیلی ساده و مختصر. سی چهل  نفر از فامیل‌ها بودند و خانواده‌ی خودش. سر عقد یوسف دست‌بند نقره به من داد. خیلی قشنگ بود. قاب‌های دایره‌ای دا شت ک تصویر جاهای دیدنی فرانسه را رویش حکاکی کرده بودند، مثل برج ایفل و این چیزها. توی سفرش به انگلیس و فرانسه خوشش آمده بود و همین‌طوری برای هم‌سر آینده‌اش خریده بود.

اما آیینه‌ و شمع‌دان نخریدیم. الآن اگر کسی هیچ خریدی نکند لااقل آیینه و شمع‌دان را می‌خرد، آن‌هم اصفهانی‌ها که رسم و رسومشان خیلی مفصل است، ولی ما خیلی به این چیزها پابند نبودیم. یوسف علاقه‌ای نداشت. من هم برایم مهم نبود، ولی حلقه را «چون دانش‌جو هستم و می‌رم دانشگاه، باید حلقه رو دستم کنم. هیچی هم که نخرم، سر این یکی کوتاه نمی‌آم.»

همه‌ی خرید عقدمان یک حلقه بود با یک جفت کیف و کفش سفید. سرعقد هم لباس سفید خواهرم را پوشیدم.

قرار گذاشتیم سال دیگر که درسم تمام شد، برویم سر خانه و زندگیمان. بعد از عقد، یک هفته با پدرو مادرش رفتیم مشهد و شیراز. یوسف تازه یک پیکان آبی‌رنگ خریده بود. سوار ماشین شدیم. خیلی خوش‌حال بودم و برای خودم خوشی می‌کردم. به‌هرحال تغییر و تحول بزرگی توی زندگیم پدید آمده بود، اما تا سوار ماشین شدیم و خواستیم خداحافظی کنیم، یک‌دفعه بابام زد زیر گریه. چنان اشک می‌ریخت که جا خوردم. فکر نمی‌کردم این‌قدر دل‌نازک باشد. تازه فهمیدم چرا نمی‌خو است ازشان دور شوم. گفتم «بابا! من که برای همیشه نمی‌رم. چند روز دیگه برمی‌گردم.» ولی فایده نداشت.

وقتی راه افتادیم، تا یک و ساعت توی خودم بودم. خوب بود که مادرم خاله‌ی کوچکم را هم‌راهم فرستاد، وگرنه سر همین قضیه خیلی احساس تنهایی می‌کردم.

آن یک هفته‌ای که رفتیم مشهد، خیلی به من خوش گذشت. مادرش خیلی خوش‌اخلاق بود. پدربزرگ و مادربزرگ مادریش از ترک‌های آذربایجان شوروی بودند و از ایروان به مشهد آمده بودند. گاهی که ترکی صحبت می‌کردند، یوسف اشاره می‌کرد که فارسی بگویند تا من ناراحت نشوم.

ولی پدرش اهل قوچان بود. کارش دوختن پوستین و کلاه بود، بهشان می‌گفتند کلاهدوز. خانه‌ای در مشهد داشتند، ولی در قوچان زندگی می‌کردند؛ کاروبار پدرش در قوچان بود.

آن دو ترمی که از درسم مانده بود، عقد کرده بودیم و من در خانه‌ی پدرم بودم. یک بار پروژه‌ی درسیم تحقیق و ترجمه‌ی یک مقاله‌ در مورد شیمی کریستالی بود. لغت و اصطلاح فنی زیاد داشت. یوسف زبان انگلیسیش خیلی خوب بود. وقتی فهمید، گفت «برات ترجمه می‌کنم.» کتاب را برداشت و با خودش برد شیراز. شب‌ها که از سر کار برمی‌گشت، ترجمه می‌کرد.

پروژه‌ را که تحویل استاد دادم، خیلی تشویقم کرد و تمام نمره‌اش را بهم داد.

برای فارغ‌التحصیلیمان دانشگاه جشن گرفته بود. گفتند «می‌تونید با خودتون هم‌راه بیارید.» توی جشن لباس فارغ‌التحصیلی پوشیدم. یوسف هم با من آمد. وقتی برگشتیم، چند تا عکس با آن لباس از من گرفت.

بعد از تمام شدن درسم، موقعیت کاریم در دانشگاه خوب بود. حتی رئیس دانشگاه گفت که می‌توانم بورس بگیرم و بروم خارج  درسم را بخوانم، ولی نه یوسف موافق بود، نه شرایط مناسب. یوسف را خیلی دوست داشتم. زندگی با او برایم خیلی شیرین بود. تازه ازدواج کرده بودم. چه‌طور می‌توانستم یوسف را بگذارم و تنها بروم؟ فکرش هم وحشت‌ناک بود. عاشق زندگی بودم. برای همین هم وقتی این موقعیت‌ها برایم پیش آمد. اصلاً ناراحت نشدم و افسوس نخوردم.

یک سال اول که زندگیمان را شروع کردیم، رفتیم شیراز. همان خانه‌ای بودیم که پسرخاله‌ام حسن و حوری زندگی می‌کردند. ما توی یک اتاق بودیم و آن‌ها توی یک اتاق دیگر. آشپزخانه و سرویسش یکی بود که مشترک استفاده می‌کردیم. با حوری کارهای خانه را تقسیم کرده بودیم. یک روز همه‌ی کارهای خانه از خرید و رفت و روب و شست‌وش و پخت‌وپز با او بود، یک روز هم با من. وقتی نوبت او بود، من به کارهای شخصی خودم می‌رسید؛ لباس شستن، خیاطی، مطا لعه و کارهای دیگر.

چون مدت‌ها سرم به  درس بود، خیلی از آش‌پزی و کارهای خانه سردرنمی‌آوردم. حوری از من بزرگ‌تر بود و واردتر. از زندگی مشترک با او خیلی چیزها یاد گرفت.

یوسف اصلاً کاری به کار من نداشت. نه به غذا ایراد می‌گرفت، نه به کارِ خانه. حتی اگر دو روز هم غذا درست نمی‌کردم، خم به ابرو نمی‌آورد. ولی خب من خودم خیلی منظم بودم. چون زندگیم را خیلی دوست داشتم. گاهی می‌گفت «تو چرا این‌جوری هستی؟ ولش کن بابا! چه‌ قدر به این چیزها اهمیت می‌دی؟ هرچی شد می‌خوریم دیگه.» خوش‌حال‌تر می‌شد، اگر می‌نشستم و چهارتا کتاب می‌خواندم. می‌گفت «زیاد وقتت رو صرف کارهای روزمره‌ی زندگی نکن که از مطالعه‌ت بمونی.»

بارها ازش پرسیدم «چی دوست داری برات بپزم؟» می‌خندید و می‌گفت «غذا، فقط غذا». یادم نیست یک‌بار هم گفته باشد فلان غذا. همیشه هم سفارش می‌کرد «یه جور غذا درست کن. مهمون هم که داشتیم، یه جور. زیاد درست کن. ولی متنوعش نکن.»

اوایل که زیاد هم بلد نبودم غذا درست کنم، بیش‌تر از پدرم که توی این چیزها وارد بود، دستور پخت غذاهای مختلف را می‌گرفتم. گاهی هم از حوری می‌پرسیدم.

یادم هست اولین باری که تاس‌کباب پختم، سیب‌زمینی‌ها را خیلی زود، با گوشت ریختم، نزدیک ظهر که یوسف آمد، رفتم غذا را بکشم، دیدم آش شده، سیب‌زمینی‌ها له شده بودند و پیدا نبودند. خیلی ناراحت شدم و بغض کردم. روزهای اول هم که رودربایستی داشتم با یوسف. رفتم توی دستشویی و در را بستم و زدم زیر گریه. یوسف نگران شده بود و دنبالم می‌گشت. چند بار که صدایم کرد، آمدم بیرون. چشم‌هایم پف کرده و قرمز بود. ترسید. گفت «چی شده زهرا؟» من هم قضیه را برایش گفت. هیچ بهم نخندید. خودش غذا را کشید و خورد. آن‌قدر به‌به و چه‌چه کرد که یادم رفت غذا چی شده. خواستم بروم ظرف‌ها را بشویم، که گفت «بشین برات از آش‌پزی خودم تعریف کنم.»

«یک روز با دوست‌هام رفته بودیم باغ، گردش. بچه‌ها گفتند غذا با کی باشه؟ گفتم من. کوکو سبزیش رو من می‌پزم. گفتند بلدی؟ من هم که دیده بودم مادرم توی کوکو چی می‌ریزه، گفتم آره که بلدم. سبزی را شستم و خرد کردم. فکر کردم سبزی را باید سرخ کرد. نمی‌دونستم که سبزی سرخ کرده مال خورش قرمه‌سبزیه. سبزی‌ها که سرخ شد، هفت هشت ده تا تخم‌مرغ تویش شکستم و حسابی هم زدم ولی هر چه صبر کردم، دیدم شکل کوکو نمی‌شه. گفتم بچه‌ها بیاین ناهار حاضره. دوست‌هام گفتند این دیگه چه جور کوکوییه؟ من هم گفتم چه فرقی می‌کنه؟ فقط شکلکش فرق داره. مزه‌اش همونه. اسمش کوکوی یوسفه.»

شاید علاقه‌اش را خیلی به من نمی‌گفت. ولی در عمل خیلی به من توجه می‌کرد. با همین کارهایش غصه‌ی دوری از خانواده‌ام یادم می‌رفت. حقوق که می‌گرفت، می‌آمد خانه و تمام پولش را می‌گذاشت توی کمد من. می‌گفت «هرجور خودت دوست داری خرج کن.» خرید خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت، می‌آمد از من می‌گرفت.

هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می‌شد، آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان. اصلاً سخت نمی‌گرفت. از اصفهان هم که برمی‌گشتم، می‌دیدم زندگی خیلی مرتب و  تمیز است. لباس‌هایش را خودش می‌شست و آشپزخانه را مرتب می‌کرد.

گاهش که حوصله‌مان سر می‌رفت، با حسن و حوری می‌رفتیم گردش. جاده‌ی فرودگاه جای باصفایی بود. گل‌کاری قشنگی داشت. دانشگاه شیراز هم همین طور. بیرون که می‌رفتیم، حسن و یوسف مشغول صحبت از کارشان می‌شدند. گاهی آن‌قدر در مورد کار و ارتش و رژیم حرف می‌زدند که من و حوری حوصله‌مان سر می‌رفت. حوری می‌گفت «بابا ول کنین دیگه! همه‌ش فلان فرمان‌ده چی گفت، فلان افسر این کار رو کرد، اوضاع این‌طور و اون‌طوره. بسه  دیگه. دو ساعته که من و زهرا قط داریم شما رو تما شا می‌کنیم.» حسن و یوسف هم می‌خندیدند و عذرخواهی می‌کردند.

یوسف تئاتر را خیلی دوست داشت. شیراز که بودیم، من را زیاد تئاتر می‌برد. یک بار نمایشی رفتیم که اسمش «نوبان و زار» بود. یوسف می‌گفت یک نوع  درمان بیماری‌های روحی با م وسیقی است. جنوبی یا سیستانی بودند انگار. فکر کردم لابد یک‌جور تئاتر مثل بقیه‌ی تئاترها است و بازی‌گرها می‌آیند روی صحنه و بازی می‌کنند. ولی هرچه صبر کردم، خبری از بازی‌گرها نشد. فقط دو سه نفر روی سن نشسته بودند و ساز می‌زدند و نورپردازی صحنه هم هم‌آهنگ با صدای سازشان عوض می‌شد. از اول تا آخر نمایش همین بود. فقط گاهی ریتم موسیقی را عوض می‌کردند.

یوسف گفت «اینا همه حرف تویش هست. برای درمان روح و روان ازش استفاده می‌کنند، توی مراسمی به اسم زار.» انگار خوشش آمده بود. جمعیت هم زیاد آمده بودند. ولی من که چیزی ازش نفهمیدم. به نظرم خیلی عجیب و غریب بود.

پسرمان حامد، شیراز به دنیا  آمد. زایمان مشکلی داشتم. خیلی طول کشید. همه نگران حالم بودند. خانم دکتر خیلی از روحیه‌ی یوسف خوشش آمده بود. بعدها به من گفت «شوهرت بدون این‌که مثل بقیه سروصدا کنه و شلوغ‌بازی دربیاره، خیلی آروم نشسته بود و برای نجات تو قرآن و دعا می‌خوند.»

خیلی دنبال اسم گشتیم و آخرش اسم حامد را از توی یک کتاب اسم درآوردیم. هردومان خوشمان آمد. آن‌موقع این اسم خیلی تک بود.

سال پنجاه و چهار از یوسف خواستند برود تهران؛ پادگان لویزان، گارد شاهنشاهی. یوسف تردید داشت. با استادش سرهنگ نامجو و چند نفر دیگر مشورت کرد. گفتند به صلاح است که برود تا شک‌هایی که تا به حال ساواک به او داشته، از بین برود. می‌گفتند موقعیت خوبی است. یوسف هم قبول کرد و رفتیم تهران. خیابان دماوند، یک خانه اجاره کردیم که طبقه‌ی بالایش هم یک افسر ارتش با خانمش زندگی می‌کرد.

سال اولی که تهران آمدیم، سخت‌ترین دوران زندگی من بود. همان غربت و تنهایی که ازش می‌ترسیدم و به‌خاطر همان هم نمی‌خواستم با یک نظامی ازدواج کنم، سرم آمده بود. باید بنشینم و کتاب‌ها بنویسم از آن غربت.

یوسف ساعت شش صبح می‌رفت سر کار و پنج بعدازظهر می‌آمد خانه. توی این مدت من همه‌اش تنها بودم. هیچ برنامه و سرگرمی‌ای نداشتم. البته حامد بود و سرم به او گرم بود، ولی او هم هشت نه‌ماهه بود. هم‌صحبتی نداشتم.

از تنهایی خیلی می‌ترسیدم. از این‌که یک نفر یک‌دفعه بیاید توی خانه و من تنها باشم. تلفن که نداشتیم. جایی را هم بلد نبودم. همان هفته‌ی اول اتفاقی افتاد که ترسم بیش‌تر شد.[1]



[1] روایت فتح- کلاهدوز، به روایت همسر شهید


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


موضوعات مرتبط: مهدویت ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 شهريور 1394برچسب:, | 12:45 | نویسنده : رضا دهقان |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایران دانلود سنتر